Friday, October 15, 2010

زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی
سخن ها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد
سیه چشما! مگر طرز نگاهم را نمی بینی
 
بازم دلم بهونه می گیره ،پشت سرت عکستو می بوسمو جلو روت سرد حرف میزنم تابفهمی دلم گرفته بفهمی ناراحتم ،ولی وقتی می پرسی دپرسی میگم نه چیزیم نیست.توام انگار دیگه از بهونه هام خسته ای ،مثل دیشب که شعر ستاره رو برات گفتمو گفتم فکر نمیکنی حرفای تو به منه ،خسته شدی از دستم گفتی بس کن دیگه باز فیلت یاد هندستون کرده!
خودمم نمیدونم چمه شاید واقعا نباید چیزی از گذشته ات میدونستم ،شاید اونروز نباید می گفتی توکنسرتش شعر خداحافظ ناراحتم کرد که حالا هروقت این شعرو می شنوم به حال کسی که دلش میخاست یکی به همون اندازه بخوادش افسوس می خورم.شاید نباید با کسی که یک بار ازم خواسته بود جدایی رو تجربه کنم پیمان می بستم .الان دلم به حال توام میسوزه اسیرکسی شدی که به جای اینکه خوشحال باشه ازینکه تمام دنیاشه غصه گذشته رو میخوره که چرا اون موقع نبوده!و هربار خودشو با کسی که رفته مقایسه می کنه با خودش فکر میکنه اگه الان اون جای من بود حرفاش برا عشقش حجت بود.
شدم دیوانه ای که به جای اینکه از امروزش لذت ببره حسرت دیروزو می خوره !کی میخام عوض شم؟
89/07/23